۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه


دیدار
تورا دیدم ، مرا دیدی ، ولی حتی نخندیدی
و با نا آشنایی ها ، نهال عشق خشکیدی
و فهمیدم که تو هرگز نگاهم را نفهمیدی
که بی من، به رقیب من دلت را ساده بخشیدی
تو روزی در دلم گویی ، مثال غنچه روییدی
و تا گفتم شدم عاشق ، ز قلبم غنچه را چیدی
من از احساس خود گفتم ، تو ای بی رحم خندیدی
و تا دیدی شدم ساکت ، تو پرسیدی که رنجیدی؟!
زدم پرپر ز سوز عشق ، تو هم آن شعله را دیدی
ولی رفتی و از حالم ، دگر هرگز نپرسیدی
تو قلب خسته ی من را ، شبی رندانه دزدیدی
تو کردی مهربانی ها و بر من عشق ورزیدی
ولی ناگه شدی دشمن و با من سخت جنگیدی
و اکنون باورم این است ، که تو از عشق ترسیدی
تو را دیدم ، چه دیداری! ولی آیا مرا دیدی؟
دلم درسینه می کوبید ، صدایش را تو نشنیدی؟!
گذشتی باز هم از من ، تو که مانند خورشیدی
و دنیا بی تو تاریک است ، به من شب را تو بخشیدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر