۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه


پیچک نیلوفر
و دختر، بی کس و تنها
و قلبش چون کویر لوت خالی بود
درون سینه اش از بی کسی غمها
سراسر، زندگی، اندوه و ماتم ها
رسید ازراه مردی از دیار آشنائی ها
که در دستان سبزش بذر پیچک داشت
و دختر دانه را در دشت خشک سینه ی خود کاشت
و راندند مردمان او را چو مشتی خاک
نداشت از کرده ی خود ، ذره ای هم باک
و شد آن دخترک بی سرزمین چون باد
چرا؟!
چون پیچک نیلوفرش گل داد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر