غم شیرین تلخ
غمی دارم در این سینه که درمانش نمی دانم
غمی شیرین تلخ است آن ، که از آن من نمی نالم
نگاهم مملو از عشق است ولی افسوس نمی داند
نمی دانم ز که نالم که او هرگز نگاهم را نمی خواند
مرا سویش نمی خواند و از خود هم نمی راند
بلاتکلیف محضم من ، و شاید او نمی داند
و من چون شمع می سوزم و چون باران می بارم
ولی هرگز نخواهم گفت که او را دوست می دارم
غمی دارم در این سینه که درمانش نمی دانم
غمی شیرین تلخ است آن ، که از آن من نمی نالم
نگاهم مملو از عشق است ولی افسوس نمی داند
نمی دانم ز که نالم که او هرگز نگاهم را نمی خواند
مرا سویش نمی خواند و از خود هم نمی راند
بلاتکلیف محضم من ، و شاید او نمی داند
و من چون شمع می سوزم و چون باران می بارم
ولی هرگز نخواهم گفت که او را دوست می دارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر