۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه


در فراق مادر

و تو رفتی و من را بی نفس کردی ، مرا چون خار و خس کردی
من تنها دگر تنهاترم مادر ، مرا بی یار و کس کردی
و من با آنکه می دانم تو را هرگز دگر در بر نخواهم داشت
و در قلبم دگر از بذر شادی گل نخواهم کاشت
هنوزم منتظر ، در حسرت دیدار تو ، چشم به در دارم
بگو با من چگونه در فراق تو دگر از گریه ی غم دست بردارم؟
تو همچون شاخه ی یاس سپیدی ، پرطراوت در برم بودی
ودر زندان این دنیا تو چون بال و پرم بودی
تو آن یاور ، تو آن همدم ، تو آن افسونگری بودی
که در کشف غمم هر دم ، هزاران راه پیمودی
ولی اکنون ، می دانم که تو دیگر غمم را پی نخواهی برد
بیا درد دلم بشنو ، که تو هرگز برای من نخواهی مرد
شدم از درد و غم آشفته تر از باد ، شدم به تلخی فریاد
تو هستی هر نفس با من ، تو را نمی برم از یاد
بیا که سخت محتاجم که گیری دست من در دست
و آن دم نیک می دانم ، شوم از بودنت سرمست
بیا بار دگر با عشق ، بکن اشک از رخ من پاک
دگر مردم ز تنهایی ، چرا رفتی بدون من به زیر خاک؟
شدم دیوانه ای اکنون که با عکست سخن گویم
و در هر جا و از هر کس تو را جویم ، تو را جویم
ولی احساس من گوید که هستی بین ما حاضر
تو بودی غنچه ی یاسم ، که حالا گشته ای نادر
و بعد از رفتنت ای گل ، غم تلخ جدایی هست
سپردم من تو را به او که لایق به خدایی هست

۱ نظر:

  1. دوست من سلام
    احساس نابت ستودني است
    ناب ترين ها را برايت آرزومندم

    پاسخحذف